اذان می گویند …
از فراز گلدسته های سر به فلک کشیده ی عشق
از محفل گرم ایمان ُ دل بی قرار یار !
از پچ پچ پدر در گوش نوزادی نورسیده در خواب ،
و نوید ملاقاتی دیگر با تو
و من گوش می دهم ، همچنان که به عاشق ماندن و عظمت بندگی مخلوق فکر می کنم
زمزمه می کنم
فریاد می زنم !
و آن وقت اشک ، همان هدیه ی آسمانی ، صورتم را آرام نوازش می دهد ،
انگار وقت نماز است
ادامه مطلب
درباره این سایت